شماره ١٧٨: گفتم که روي خوبت از من چرا نهانست

گفتم که روي خوبت از من چرا نهانست
گفتا تو خود حجابي ورنه رخم عيانست
گفتم که از که پرسم جانا نشان کويت
گفتا نشان چه پرسي آن کوي بي نشانست
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادماني
گفتا که در ره ما غم نيز شادمانيست
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آنکه سوخت او را کي ناله يا فغانست
گفتم فراق تا کي گفتا که تا تو هستي
گفتم نفس همين است گفتا سخن همانست
گفتم که حاجتي هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بيفزا گفتا که رايگانست
گفتم ز (فيض) بپذير اين نيم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانه تو جانست